خوان هشتم ...
یادم آمد،هان

داشتم می گفتم ،آن شب نیز
سورت سرمای دی بیدادها می کرد .
و چه سرمایی،چه سرمایی !
باد برف و سوز و وحشتناک
لیک آخر، سرپناهی یافتم جایی
گر چه بیرون تیره بود و سرد، هم چون ترس،
قهوه خانه گرم و روشن بود، هم چون شرم ...
همگنان را خون گرمی بود .
قهوه خانه گرم و روشن مرد نقال آتشین پیغام
راستی کانون گرمی بود.
مرد نقال- آن صدایش گرم نایش گرم،
آن سکوتش ساکت و گیرا ...
+ نوشته شده در جمعه دوم تیر ۱۳۹۱ ساعت 0:36 توسط مجید